لبانت خشکیده است تشنه ای و بی قرار آسمان هم با تو قهر کرده است دوردست ها هم خبری نیست
بر روی غصه هایت که راه می روم خش خش شکستن نمک زر پاهایم بیشتر دلگیرت می کند
کو آن پرندگان مهاجر تازه از راه رسیده؟
کو آن جمعیت مردمی که به هوای خنکی که به ساحلت می وزید دلخوش بودند؟
کو قایق هایی که راه درآمدی برای برخی از افراد نیازمند بودند؟
کو رنگ صورتی غروبهای دل انگیزی که به خاطر وجود جلبک های ریز درون آبت بود؟
نگاه کن فقط نمک مانده و بس
سفید و یک دست و یک رنگ با طنت خوب نمک گیرمان کرده
کاش باران ببارد
همه اش که تقصیر طبیعت و آب و هوا نیست ما مسئولیم
نه برنامه ریزی های کوتاه مدتمان درست است نه بلند مدتمان
ته مانده رودی که به گلوی خشکت می چکید را با بهره برداری های نادرستمان خشکاندیم
آسمان گریه کن بر این بی توجهی ها،این دریاچه نیازمند دستان بخشش توست،ببار و به همه ی غصه های این آب از یاد رفته پایان بده
من نمی توانم لبهای خشکیده ی او را ببینم و بی تفاوت باشم.
مهارلو ای آوای خوش آهنگ سرزمین پارس باز هم زندگی کن و میزبان مهمان ناخوانده و طبیعت دوستت باش
به یاد آن روز...